در پهن دشت خاطر اندوهبار من


برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است

برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام


بر سنگلاخ وی ره دیدار بسته است

آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف


یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است

در دورگاه تار و خموش خیال من


این برف سال هاست که گسترده دامن است

چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق


در صافی ی سفید خموشی فزای اوست

می گسترم نگاه اسفبار خود بر او


بر می کشم خروش که : این جای پای اوست

ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست


این دشت سرد غمزده را آفتاب کن

این برف از من است ، تو این برف را بسوز !


این جای پا ازوست ، تو او را خراب کن !